اشاره:
دلم نیامد توی مطلب دست ببرم. بگذار مدیر مسئول هر چه می خواهد بگوید . بگذار هر که هرچه می خواهد بگوید. تلخ یا شیرین...
از زیر باران که رد می شوی، از زیر رگبار تند قطرات، قطره هایی روی تو می افتند، قطره هایی روی درخت، قطره هایی روی زمین. اما صاعقه را به هر کجا هم که بگیرد همه می بینندش.
یکم: روزهایی که روزنامه ها پر بود از محکوم کردن ها و اعلام موافقت کردن ها؛ روزهای درست پس از پیروزی انقلاب؛ روزهایی که هر گوشه از این کشور را به تعداد حزب هایش می شناختند، نه تعداد نفوسش، یک نفر با ریش بلند و سر تاس و دکترای فیزیک پلاسما، یک گوشه ای از این خاک منتظر بود تا هلی کوپتر بیاید و زخمی هایی را که توی بیمارستان پر بودند، از بیمارستان به جای دیگر، جایی دور از گلوله های احزاب منتقل کند و بعد از مدت ها، بالاخره هلی کوپتر آمد.
آمد و سقوط کرد و چمران را در غم خودش تنها گذاشت. هلی کوپتر به دیوارهای اطراف بیمارستان خورده بود و پره هایش هم چنان می گشت و زخمی ها وکشته های اطرافش را تکه تکه می کرد و چمران فقط نگاه می کرد و یک پرستار فقط جیغ می کشید و در تهران هیچ کس نمی دانست در کردستان چه خبر است و کسی باور نمی کرد که زود، خیلی زود، جنگی در پیش خواهد بود. همه به یک درگیری جدایی طلبانه که به زودی حل و فصل خواهد شد فکر می کردند.
دوم: کشور نه چندان پهناوری در همسایگی ایران است. در31 شهریورماه 1359، وقتی هواپیماهای عراقی از روی خاک این کشور بلند شدند و یک باره به تمامی پایگاه های هوایی ایران حمله کردند و هرچه را که توانستند از میان بردند، جنگ دیگری رسماً شروع شده بود و درگیری های مرزی گه گاه و حمایت عراق از بعضی احزاب خوزستان و کردستان معنا پیدا کرده بود. یک گلوله ی گلوگیر سرد و سربی داشت همه را خفه می کرد. و انگار کسی نبود تا اندکی از درشتی و سرمای این گلوله بکاهد.
سوم: امام مردم با مردم سخن گفت. آرام شان کرد. دانستند که او هم با آنها است. دانستند که خدا هم با آنها است، که همواره با آنان است، که ظلم نمی کنند و ظلم نمی کشند. اما هنوز ته مزه ای از آن بغض در گلوها مانده بود. تا اینکه یکی از فرماندهان نیروی هوایی، رو به دوربین تلویزیون، قرص و محکم گفت: «صدام کیه؟ به ولای علی صدام باشه یا هر کس دیگه به خاک سیاه می نشونیمش.» و ته مانده ی بغض هم دیگر از میان رفت. خبر بعدی خبر بمباران پایگاه های هوایی عراق بود. عملیاتی با تنها یک مورد تلفات و صد درصد موفق. این نشان می داد که فکوری به قولش عمل کرده بود. نشان می داد که عراق نتوانسته بود، ضربه ی مهلکی به نیروی هوایی بزند. نشان می داد که قرار به ایستادن است، نه باج دادن یا ضجه زدن.
چهارم: ارتشی که آخرین خاطره ی جنگی که در حافظه اش مانده بود، مزدوری در جنگ ظفار بود و امرایش پس از انقلاب رهایش کرده بودند یا عزل شده بودند و بسیاری برای از هم پاشیدنش نقشه می کشیدند، حق داشت هنوز نتواند خوب بجنگد. حق داشت که نداند چه باید کرد. حق داشت که به فرمان رئیس جمهوری عمل کند که می خواست به سیاق اشکانیان بجنگد؛ یک عقب نشینی و بعد غافل گیری و هیچ کس هم نبود تا به این رئیس جمهور اشکانی بگوید این عقب نشینی که روی نقشه یک وجب است، در عمل چقدر است.
ارتش خسته منتظر خون تازه بود که در رگش تزریق شود و چهل نفر، چهل نفر از اعضای ارتش بیست میلیونی، چهل نفر دانشجو که به خودشان می گفتند دانشجوی خط امام، پذیرفتند که این خون تازه شوند. خبر ساده بود «چهل نفر از دانشجویان خط امام به فرماندهی حسین علم الهدی در هویزه به شهادت رسیدند.» پشت خبر هم این بود: چهل نفر از دانشجویان خط امام، رفتند تا کمبود نیرو را در جبهه ها کم تر کنند. در ارتش هنوز جایی برای حضور نیروهای مردمی پیش بینی نشده بود، هیچ جایی مگر جلوی خاکریز. به نیروهای مردمی گفته می شد «شما می توانید جلوی خاکریزها باشید و خط را بشکنید تا ارتش از پشت سر حمایت کند.» این چهل نفر هم رفتند تا خط را بشکنند و شکستند و عراقی ها عقب رفتند و این چهل تن جلو رفتند. عقب، جلو، عقب، جلو، بعد اتفاقی افتاد. ارتش نتوانست پشتیبانی کند، این چهل نفر جلوتر از آن رفته بودند که بشود ازشان پشتیبانی کرد، بعد عراقی ها این چهل نفر را محاصره کردند. کسی سر تسلیم نداشت. عراقی ها، خیلی بیش از این که خیالشان می رسید، معطل شدند، این، عراقی ها را خیلی عصبانی کرد. این قدر که کشتن این چهل نفر غیرنظامی مسلح برایشان هدف بزرگی شد. این قدر که هفت نفر آخر را با هفت موشک آرپی جی از میان بردند، هفت موشک آرپی جی به دست هفت نفر از بهترین جنگجو یان عراقی حاضر در میدان.
انگار این چهل نفر عملیاتی کرده باشند که رمزش «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می شود» باشد. در هیچ کوچه ای نبود که نشنوی «بر شهیدان به خون غلطان خوزستان درود».
پنجم: یک مجله ی طنز، کاریکاتوری را چاپ کرده بود. سر صدام و آتشی که پیکر سگ صدام را می سوزاند و رویش نوشته بود بستان، بستان هم آزاد شده بود و صدام سخت می سوخت و یک نفر این را با این کاریکاتور نشان داده بود.
ششم: وقتی هواپیما به زمین می نشیند، یک عده از دیدن کسانشان خوشحال می شوند و وقتی هواپیما می افتد، یک عده را از دست دادن کسان شان ناراحت و غمگین می کند و انگار فلاحی و فکوری و کلاهدوز و جهان آرا کسان همه بودند که همه ناراحت شدند. همه رخت عزا پوشیدند و در هر کوچه ای رنگ ماتم را می شد دید، وقتی هواپیمایشان بر اثر نقص فنی سقوط کرد.
هفتم: خرمشهری که چشم خوزستان بود، زیر پای عراقی ها شده بود، آن بچه هایی که آن جا مانده بودند، بچه های سپاه خرمشهر، مثل جهان آرا که شهید شد و سید صالح موسوی که هنوز همین جاها و روی همین خاک راه می رود خلاف همه ی دستورهای نظامی و عقلانی ایستادند و عراق را در این کوچه و آن کوچه، توی این ساختمان و آن میدان کلافه کردند و پیچاندند و به ستوه آوردند. هر چند که در نهایت شهر پر خون به دست عراقی ها افتاد، ولی خاطره ی این ایستادن را حتی عراقی هایی که آنجا بودند هرگز فراموش نخواهند کرد. ولو بهش بگویند کابوس؛ اما این کابوس برایشان فراموش نشدنی است. بعدها که خرمشهر که آزاد شد، بعدها که امثال چمران و فلاحی یاد گرفتند که همدیگر را پیدا کنند و دست به دست هم بجنگند، بعدها که سپاه و ارتش و نیروهای مردمی که حالا بهش می گفتند بسیج به هم اعتماد کردند و رفتند و خرمشهر را آزاد کردند، کسانی که توی شهر رسیدند زیر گنبد سر بریده مسجد جامع، بی هیچ تقلا و اشارتی، ناخوداگاه و بی قرار جمع شدند تا یکی از اسطوره ای ترین ترنم های این عالم را، زبان یک مداح که او هم آن روزها مثل دیگران بود و گمنام بود سربدهند و سینه بزنند و مثل حنجره های متعدد یک پیکر واحد فریاد بزنند « ممدی نبودی ببینی شهر آزاد گشته.» همان وقت در تهران و تبریز و مشهد و اصفهان و یزد و ارومیه و هر جای دیگر این خاک می دیدی مردمی که از این شادی می دوند و می چرخند و می رقصند و جیغ می کشند، شادی که از تنور دل فوران می کرد.
هشتم: تانک که جلو می آید، انگار نه انگار که حرکت می کند، انگار که هست، انگار هر لحظه، یک قدم جلوتر از لحظه ی پیش، هست. اما مردی که مجبور است که از جلوی تانک بگریزد، جلوی تانک را ندارد. انگار نیست، بیش از آنکه چیزی به نظر بیاید، جنبنده ای به نظر می آید، جنبنده تیزرو، در عربی به بودن و چشم پرکردن تانک می گویند جلوه، و به جنبندگی و تیز رفتن آن مرد جلوی تانک می گویند دودو، و ناگهان می بینی که مرد میله ای آهنی را لای شنی تانک فرو می کند و تانک لش بزرگی می شود که هیچ کار نمی تواند بکند ویادت می آید که داوود هم با جالوت همین کار را کرد. این یک حماسه است. هرچند تو نام مرد را ندانی، هر چند جای تانک را ندانی، هر چند روز و تاریخش را در تقویم ننوشته باشی .
نهم: و قایق هایی ناشناس، قایق های تندرو، قایق هایی توپ دار، در خلیج فارس پیدا شدند که یاد گرفته بودند، ناوهای غول آسا را سوراخ کنند تا خطیب جمعه ی تهران بتواند بگوید: «این ناوها هدف های آسانی هستند، مثل خرس در دشت باز، از این به بعد می زنیمشان.»
دهم: و نامردی دشمن نهایت نداشت و بمب شیمیایی از دشمن، نامردتر بود، و صدام با بمب شیمیایی به حلبچه حمله کرد، به شهری کردنشین در خاک عراق، وضع وخیم تر از آن بود که هیچ کس بتواند فکرش را بکند.
یازدهم: مردم با درد قطعنامه را پذیرفتند، چون او پذیرفت، مردم با درد قطعنامه را پذیرفتند، چون او درد کشید. مردم با درد قطعنامه راپذیرفتند و دشمن پیش تر آمد و دارو دسته ای را با خودش همراه کرد. این دار و دسته آمده بودند که یک هفته ای تمام ایران را بگیرند، ولی یک هفته کار خودشان ساخته شد و نام عملیات مرصاد در تاریخ جنگ جاودانه شد.
دوازدهم: روزی جنگی بود.