تحلیل حیات سیاسی 75 یا95 روزه حضرت فاطمه سلام الله علیها| قسمت اول

شناسه نوشته : 39742

1403/08/23

تعداد بازدید : 9

تحلیل حیات سیاسی 75 یا95 روزه حضرت فاطمه سلام الله علیها| قسمت اول
هفتاد و پنج یا نود و پنج روز پس از رحلت رسول الله (صلی الله علیه وآله) اوج حیات سیاسی حضرت زهرا سلام الله علیها است، تحلیل همه جانبه داشتن از این بخش از زندگانی حضرت در صورتی امکان پذیر می شود که به چند پرسش به صورت کاملا مستند پاسخ داده شود.

*******

هفتاد و پنج یا نود و پنج روز پس از رحلت رسول الله (صلی الله علیه وآله) اوج حیات سیاسی حضرت زهرا سلام الله علیها است، تحلیل همه جانبه داشتن از این بخش از زندگانی حضرت در صورتی امکان پذیر می شود که به چند پرسش به صورت کاملا مستند پاسخ داده شود. برای اینکه زمینه چنین تامل و درنگ فراهم شود و خواننده فهیم و ارادتمند از این زاویه با صدیقه شهیده ارتباط برقرار کند با طرح ده پرسش پیوسته در این راستا به تحلیل حیات سیاسی حضرت زهرا سلام الله علیها خواهیم پرداخت؛

*******

نخستین پرسش این است سقیفه یعنی چه و در کجا قرار دارد؟ چرا و چگونه شکل گرفت؟
در پاسخ باید گفت: در عربستان برای گریز از گرمای زیاد، اکثر خانه‌ها، مغازه‌ها و مساجد، دارای سایبانی از حصیر یا گلیم‌هایی از پشم بز بود و در مواقع بیکاری، در آنجا جمع می‌شدند و از اخبار تازه و امور اجتماعی مهم سخن می‌گفتند. از جمله این سایبان‌ها، سایبانی بود متعلق به قبیله بنی ساعده. سقیفه در سمت غرب مسجد نبوی، در کنار چاه بضاعه بود. شهرت اصلی‌اش، به دلیل وقوع رخداد تاریخی بیعت ابوبکر در آن است. چون بعد از رحلت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) انصار و مهاجرین برای تعیین خلیفه، در زیر این سایبان گرد آمدند، این واقعه «سقیفه بنی ساعده» نامیده شد.(زمخشری، اساس البلاغة، ص۳۰، سید محمد باقر، مدینه شناسی، ص252-255)

پس از رحلت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد(ص)، امام علی(ع) عباس عموی پیامبر، فضل وقثم دو تن ازپسران عباس صالح وقیس دوتن ازغلامان مشغول تدارک مراسم تدفین وی بودند، در همان زمان عده‌ای از انصار به رهبری سعد بن عباده بزرگ قبیله خزرج اسید حضیر رئیس قبیله اوس، در محلی به نام سقیفه بنی‌ساعده جمع شدند تا برای انتخاب رهبر خود پس از پیامبر(ص) به شور بپردازند، معروف‎ ترین انصار حاضر در سقیفه عبارتند از: سعد بن عباده، پسرش قیس، بشیر بن سعد پسر عمو و رقیب سعد، اسید بن حضیر، ثابت بن قیس، منذر بن ارقم، براء بن عازب، حباب بن منذر.((ابن قتیبة، الامامة و السیاسة، ۱۴۱۰ق، ج۱، ص۲۱-۲۶، تاريخ الأمم و الملوك، طبري،، ج 2،،ص456، ص 218، العقدالفرید، ج3، ص61، مسند احمد، ج1، ص260))

هنگامى كه سران ((اوس وخزرج)) در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان! او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(صلى الله عليه وآله) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد؛ ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان شديد وضع دگرگون شد. به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما عقب نشينى كردند و در برابر حق تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است.

طائفه «اوس وخزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند؛ سپس در ميان آنها گفتگو درگرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»؛ (اميرى از ما و اميرى از شما باشد [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم]) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است: تاریخ طبری، ج2، ص455».

*******

دومین پرسش این است که چرا انصار می خواستند رهبر بعد از پیامبر را از بین خودشان انتخاب نمایند؟ 

در کتاب ((من فاطمه هستم)) چندین علت برای این تصمیم انصار ذکر کردم، در اینجا تنها به چند علت اشاره می کنم؛

نخستین علت ((توطئه قریش)) بوده است، چرا که پیامبر اسلام در آخرین روزهای حیات خود (در25 صفر سال ۱۱ هجری) در بستر بیماری بود قلم و دواتی خواست تا سفارشی بنویسد که مانع گمراهی مسلمانان پس از خود شود. این خواسته، با مخالفت یکی از حاضران یعنی عمربن خطاب مواجه شد و وصیت پیامبر ناگفته ماند. چراکه عمر گفت: پیامبر هذیان می‌گوید و کتاب خدا ما را بس است. ازاین موضعگیری عمر، انصار متوجه شده‌ بودند که :
برخی از قریشیان هم پیمان شده‌اند که نگذارند خلافت به امیرمؤمنان علی علیه السلام برسد؛ لذا تصمیم گرفتند که خود دست به کار شوند و خلافت را بدست بگیرند.

علمای اهل سنت نیز گوشه‌هایی از قضیه را نقل کرده‌اند؛ چنانچه نسائی در سننش و ابن خزیمه در صحیحش می‌نویسند: از قیس بن عباد روایت شده است که روزی در مسجد در صف اول نماز بودم؛ شخصی آمده و من را کشید و خود جای من ایستاد؛ قسم به خدا (از ناراحتی) چیزی از نماز خود نفهمیدم؛ وقتی که نمازش به پایان رسید متوجه شدم که او ابی بن کعب است. به من گفت: ای جوان، مبادا از این کار من اندوهگین شوی؛ زیرا پیامبر از ما پیمان گرفته بود که همیشه در صف اول نماز جماعت باشیم. سپس رو به قبله کرده و گفت: قسم به پروردگار کعبه که اهل پیمان هلاک شدند! و سه مرتبه این سخن را تکرار کرد. سپس گفت: قسم به خدا من برای ایشان اندوهگین نیستم؛ برای کسانی که توسط ایشان گمراه شدند اندوهگینم از ابایعقوب پرسیدم مقصود وی از اهل پیمان چه کسانی است؟ پاسخ داد: مقصود وی حاکمان (خلفا) است. (المجتبى من السنن، ج ۲، ص ۸۸، ح۸۰۸، محمد بن إسحاق بن خزیمة ج ۳، ص ۳۳، ح۱۵۷۳).

امیرالمؤمنین علیه السلام نیز بارها و بارها از توافق پنهانی قریشیان و به ویژه ابوبکر و عمر پرده برمی‌داشت و تلاش‌های عمر را برای به خلافت رساندن ابوبکر، در راستای همین توافق می‌دانست.
احمد بن یحیی بلاذری می‌نویسد :...ابن عباس می گوید: در زمان بیعت ابوبکر زمانی که علی (علیه السلام) با او بیعت نکرد، ابوبکر، عمربن الخطاب را دنبال ایشان فرستاد و به عمر گفت: علی را به سخت ترین و بدترین وجه ممکن پیش من بیاور. در بین راه بین حضرت امیر(علیه السلام) و عمر مشاجره ای درگرفت. علی (علیه السلام) به عمر گفت: شیر خلافت را بدوش، سهم تو محفوظ است. قسم به خدا حرص و ولع تو برای به حکومت رسیدن ابوبکر به خاطر این است که او بعد از خودش تو را به جانشینی برگزیند.(أنساب الأشراف، أحمد بن یحیى بن جابر البلاذری ج ۱، ص ۲۵۳).

دومین علت آگاهی انصار از ((امکان منع امیر مؤمنان علیه السلام از خلافت)) بوده است، چراکه: رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله، در موارد بسیاری از خدعه و نیرنگ امت در حق امیرمؤمنان علیه السلام خبر داده بود و انصار با شنیدن این سخنان از رسول خدا، مطمئن شده بودند که می توان خلافت را از صاحب اصلی اش گرفت؛ به همین سبب تصمیم گرفتند که در سقیفه جمع شوند و خلیفه را از قوم خود انتخاب کنند.ما به چند روایت از پیش بینی‌های رسول خدا صلی الله علیه وآله در این باره اشاره می‌کنیم :

الف- أبوعلی موصلی در مسندش به نقل از امیر المؤمنین علیه السلام می‌نویسد: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله گریست و صداى گریه اش بلند شد. پرسیدم: علت گریه شما چیست؟ فرمود: علت گریه من، حسادت هایى است که مردم نسبت تو در دل دارند و آشکار نمى کنند و هنگامى آثار حسادتشان را بروز مى دهند که من دعوت حق را اجابت کرده ام و در میان شما نیستم، علی علیه السلام می گوید: سؤال کردم: ای فرستاده خدا! آیا در آن هنگام دین من سالم است، فرمود: بلی دینت سالم است. (مسند أبی یعلى، أحمد بن علی بن المثنى أبو یعلى الموصلی التمیمی (متوفای۳۰۷هـ) ج ۱ ، ص۴۲۶).

ب: حاکم نیشابوری در المستدرک می‌نویسد: از علی علیه السلام نقل شده که فرمود: از چیزهایی که رسول خدا (ص) به من فرمود این است که: پس از من، مردم با حیله گرى با تو رفتار مى کنند.
و بعد از نقل روایت می‌گوید: این حدیث سندش صحیح است؛ ولی بخاری و مسلم نقل نکرده‌اند.(المستدرک على الصحیحین، ج ۳ ، ص۱۵۰ ).

بنابراین، طبیعی بود که انصار با شنیدن این سخنان از زبان رسول خدا به فکر آینده حکومت باشند و دوست داشته باشند که حکومت در میان آن‌ها بماند؛ زیرا برای اسلام زحمات زیادی کشیده بودند و نمی‌توانستند ببینند که دیگران حکومت اسلامی را به دست گرفته‌اند.

سومین علت ((ترس از آینده)) بوده است، چرا که انصار نقش مهمی در پیروزی‌های مسلمانان بر قریشان داشتند و اگر کمک‌های بی‌دریغ آنان نبود، شاید به این زودی‌ رسول خدا موفق به تشکیل حکومت اسلامی نمی‌شد و اصلاً جنگی بین قریش و مسلمانان اتفاق نمی‌افتاد تا مسلمانان پیروز شوند؛ از این رو انصار از این می‌ترسیدند که اگر حکومت به دست قریش بیفتد، انتقام جنگ بدر، خندق و... از انصار بگیرد،چراکه: انصار از زبان گهر بار رسول خدا شنیده بودند که بعد از آن حضرت، ظلم فراوانی در حق انصار خواهند کرد، بخاری در صحیحش می‌نویسد: از انس بن مالک شنیدم که می گفت: رسول خدا (ص) به انصار فرمودند: شما بعد از من سختی هایی خواهید دید؛ پس صبر نمایید تا من را ملاقات کنید و وعده دیدار شما در کنار حوض (کوثر)، (الجامع الصحیح المختصر، محمد بن إسماعیل أبو عبدالله البخاری الجعفی (متوفای۲۵۶هـ، ج )۳
حباب بن منذر که از بزرگان انصار به حساب می‌آمد، در سقیفه به همین نکته اشاره کرده است: حباب بن منذر که از مسلمانان حاضر در جنگ بدر بود ایستاده و گفت: شخصی از ما امیر شود و شخصی از شما؛ قسم به خدا که ما در این کار خود را با شما درگیر نمی کنیم اما می ترسیم که گروهی که ما پدران و برادرانشان را کشته ایم به خلافت برسند! (فتح الباری شرح صحیح البخاری، أحمد بن علی بن حجر أبو الفضل العسقلانی الشافعی (متوفای۸۵۲ هـ) ج ۱۲، ص ۱۵۳).

*******

سومین پرسش این است ابابکر و عمر چگونه از نشست انصار مطلع شدند؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت: درحالی که می رفت انصار حاضر در سقیفه با سعدبن عباده. برای رهبری بعد از پیامبر بیعت کنند خبر تجمع انصار توسط دو نفر انصاری به نامهای، عُوَیم بن ساعده و معن بن عدی که نقش ستون پنجم رابرای قبیله قریش دربین دو قبیله اوس وخزرج را داشتند به قریش رسید. عمر به محض شنیدن خبر تجمع انصار، ابوبکر و ابوعبیده جراح را نیز با خبر کرد و به اتفاق آنان، به طرف سقیفه حرکت کردند. تاریخ الطبری، ج 3، ص 206، الطبقات الکبری، ج 3، ص 616).

*******

چهارمین پرسش این است چگونه از نشست سقیفه که به پیشنهاد انصار شکل گرفته بود ابابکر به خلافت رسید؟!! و مهاجرین توانستند به نفع خودشان این نشست سیاسی را مصادره نمایند؟ 
در اینکه چگونه مثلث ابوبکر، عمر و ابوعبیده توانستند از نشست سیاسی که توسط انصار تشکیل شده بود بدون هیچ هزینه و زحمتی انصار را به بیعت با ابوبکر وادارند؟ بایست آن را در موضع گیری زیرکانه ابوبکر و نیز حسادت بین اعضاء قبیله خزرج جستجو نمود، چرا که :

اولا: به هنگام ورود به بحث تلاش کرد احترام و حرمت انصار را حفظ کند از همین رو خطاب به آنان گفت:
چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى. ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادتین گفت:
خداى عزوجل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد و خدا دلها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد. شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آنها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرفنظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آنها ايثار نموديد و کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص5 -10 (نقل ترجمه از زندگانى امير المؤمنين عليه السلام، رسولی محلاتی، ص 197)

ثانیا: برای اینکه انصار فکرنکنند وی دنبال رهبری است گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟! آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويیم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌» هستى و به جاى پيغمبر نماز خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!
ثالثا: رقابت و حسادت بین خزرج موجب شد که زمینه بیعت با ابوبکر فراهم شود چراکه: همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند بشير بن سعد برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آنها با ابوبكر بيعت نمود.حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.
به دنبال اين ماجرا طايفه اوس مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، اسيد بن حضير نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آنها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص5 -10(نقل ترجمه از زندگانى امير المؤمنين عليه السلام، رسولی محلاتی، ص 197).

*******

پنجمین پرسش این است آیا غصب خلافت یک اتفاق بوده است که عمر مدعی آن بوده است؟ یا توطئه و برنامه از پیش تعیین شده بوده است؟
هر چند عمر مدعی بوده که غصب خلافت یک اتفاق بوده است ولی برخی از اتفاقاتی که نزدیک به رحلت پیامبر اکرم(ص) به وقوع پیوست نشان می دهد که گروهی در حال برنامه ریزی برای تصرف خلافت بعد از پیامبر اکرم (ص) بودند:

دلیل اول این است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه های آخر عمر تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته، بفرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان مهاجرین و انصار دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامه بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند: هرکس که از رفتن به همراه سپاه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند.
إبن حجر عسقلاني (م852) است كه از استوانه‌هاي علمي و رجالي اهل سنت می‌باشد در شرحش بر صحيح بخاري (كه از مهمترين و بهترين و معتبرترين شروح بر صحيح بخاري است) تصریح می کند که شخصيت‌هاي بزرگ مهاجرين و انصار همچون أبوبكر، عمر، أبو عبيده جراح، سعد، سعيد و قتاده و همه بودند. و می گوید اينها در رابطه با فرماندهي أسامه اشكال تراشي كردند. فتح الباري في شرح صحيح البخاري ج8، ص115
اما علی رغم تاکید پیامبر بر شتاب در حرکت سپاه، آنان نه‌تنها در زمان حیات رسول خدا حرکت نکردند، بلکه تا یک ماه پس از رحلت آن حضرت نیز سستی نشان دادند.
شیخ مفید داستان تخلف ابوبکر و عمر از سپاه اسامه را چنین نقل می‌کند: پیامبر دستور داده بود، ابوبکر و عمر به سپاه اسامه ملحق شوند ولی از تخلف و سرپیچی آن‌ها اطلاعی نداشت. زمانی که متوجه شد عایشه و حفصه در تلاش برای امام جماعت قرار دادن پدران خود هستند؛ از تخلف آن‌ها اطلاع یافت.(شیخ مفید، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ۱۴۱۳ق، ج ۱، ص ۱۸۳.) 

دلیل دوم: ((در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله)، عده ای از اصحاب در منزل ایشان به دور حضرتش حضور داشتند. در این هنگام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.» سپس عمر بن خطّاب گفت: «همانا مرض بر مشاعر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چیره گشته، قرآن نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است.
اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد، و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت، رسول خدا(صلی الله عیه و آله) فرمودند: «از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست: طبقات ابن سعد ج 2 ق 2 ص 37، کنزالعمال ج 3 / ص 138»

دلیل سوم: ((در برخی کتب اهل سنت همچون صحيح بخارى و مسند أبي عوانة، از عايشه روايت شده است که: زمانى كه پيامبر خدا (ص) بيمار شد (همان بيمارى‌اى كه منجر به وفاتش شد)، هنگامى كه وقت نماز شد، فرمود: «به ابو بكر، امر كنيد تا با مردم، نماز بگزارد».... پس ابوبكر، خارج شد و به نماز ايستاد. در آن هنگام، براى ايشان، اندكى سبُكى حاصل شد. لذا از جا برخاست و در حالى كه به خاطر ضعف، به دو مرد، تكيه كرده بود، به مسجد رفت. گويا هم اكنون پاهاى ايشان را كه به علّت ناتوانى بر اثر بيمارى به زمين كشيده مى‌شد، مى‌بينم.... پس ايشان، پيش رفته، كنار ابو بكر نشست.:صحیح بخاری ج 1 ص 22 باب کتابه العلم، مسند احمد شاکر حدیث 2992 و طبقات ابن سعد ج 2 ص 244).
سیّد رضیّ در مورد حقیقت این ماجرا در کتاب خصائص الائمه روایتی از ابوموسی ضریر بجلّی از امام رضا (ع) بدین صورت نقل می نماید:
به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! مردم زیاد می‌گویند که پیامبر اکرم (ص) ابوبکر را امر به نماز نمود؛ سپس به عمر دستور (به نماز) داد! حضرت سکوتی طولانی کرد؛ سپس فرمود: آن‌گونه که مردم می‌گویند، نیست؛ ولکن تو ای عیسی! خیلی راجع به امور بحث می‌کنی و تا کشف نکنی، راضی نمی‌شوی. گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد، غیر از شما از چه کسی مسائل دینم را سؤال کنم و بپرسم چیزی را که به نفع آخرتم باشد و نفسم با آن هدایت شود و ترسم که غیر تو مرا در جواب سوالهایم گمراه کند. پس فرمود: هنگامی که بیماری رسول خدا (ص) سخت شد، علی (ع) را خواست و سر خود را در دامن او گذاشت و از هوش رفت؛ وقت نماز فرا رسید و اذان آن گفته شد؛ عایشه بیرون رفت و گفت: ای عمر! بیرون شو و برای مردم نماز بخوان. عمر به او گفت: پدرت از من سزاوارتر است! عایشه گفت: راست است، امّا او مرد نرم خویی است و دوست ندارم به مخالفت با او برخیزند! پس تو برای آنان نماز بخوان. عمر به او گفت: ابوبکر نماز بخواند؛ اگر کسی حرکتی کند یا به او حمله نماید، من از او حمایت می‌کنم در حالی که رسول خدا بیهوش است و گمان نمی‌کنم به هوش آید و آن مرد (علی) به او مشغول است و نمی‌تواند از او جدا شود؛ پس قبل از این که به هوش آید، نماز را بخوانید، زیرا بیم آن دارم که اگر به هوش آید، علی را به اقامه‌ی نماز امر کند و من، شب گذشته صحبت‌های آهسته او را شنیدم که به علی می‌گفت: الصلاه الصلاه (نماز را، نماز را).امام فرمود: ابوبکر بیرون آمد که برای مردم نماز بخواند و مردم گمان کردند به فرمان رسول خدا (ص) است؛ هنوز تکبیر نگفته بود که رسول خدا (ص) به هوش آمد و فرمود: عمویم عبّاس را فرا بخوانید. او را صدا کردند، پس عبّاس و علی (ع) حضرت را حمل کردند تا به مسجد در آمد و برای مردم نماز خواند در حالی که نشسته بود.(خصائص الأئمة عليهم السلام، ص73)

دلیل چهارم: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست ( به شهادت رسید) در حالی که عمر در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح بود. عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت، به حجره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد «آه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت: «.رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند.
او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت: «مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دنیا رفته؛ چنین نیست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران (علیه السلام) که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت؛ و درباره اش گفته اند که مرده است، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود. و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به آسمان رفته است .
عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه «وَ مَا محَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلىَ أَعْقَابِكُمْ وَ مَن يَنقَلِبْ عَلىَ‌ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضرَ اللَّهَ شَيًا وَ سَيَجْزِى اللَّهُ: (سوره آل عمران آیه 1449- الشَّاكِرِين) سعی کردند او را آرام کنند ولی اثر نبخشید تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست! و سپس گفت: «این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود؟!» و ابوبکر گفت: آری.((طبقات ابن سعد ج2/ص57 و سیره حلبیه ج3 / ص 390-391 -کنز العمال ج4/حدیث 109211- طبقات ابن سعد ج2/2/54 ،تایخ طبری ج2/ ص 444 و سیره حلبیه ج3/ص 392)) 

 نتيجه و جمع بندی 
با توجه به این شواهد و گزارش های تاریخی بسیار ساده لوحانه است کسی بپذیرد غصب خلافت یک اتفاق بوده است با کمترین تامل می توان یافت که مثلث سقیفه بنی ساعده درزمان حیات پیامبر، درصدد غصب خلافت بودند نشست سیاسی انصار این نیت درونی را عملیاتی و تسهیل نمود.

*******

پرسش ششم این است مثلث سقیفه بنی ساعده چگونه توانسته اند خلافت ابوبکر را تثبیت نمایند؟
در پاسخ این پرسش بایست گفت برای تثبیت خلافت ابوبکر سران سقیفه از پنج راه وارد شدند؛

نخستین راه ((مغالطه سیاسی)) بود که توانستند انصار را وادار به بیعت کنند، چرا که: ابن ابى الحدید در ذیل خطبه 26 نهج البلاغه مى گوید: عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضى نمى شود، زیرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) از قبیله شما نیست. ((وَالله لا تَرْضَى الْعَرَبُ أَنْ تُؤَمِّرَکُمْ وَ نَبِیُّها مِنْ غَیْرِکُمْ وَ لاَ تَمْتَنِعُ الْعَرَبُ أَنْ تُوَلِّىَ أَمْرَها مَنْ کانَتِ النَّبُوَّةُ مِنْهُمْ مَنْ یُنازِعُنا سُلْطانَ مُحَمَّد وَ نَحْنُ أَوْلِیائُهُ وَ عَشِیرَتُهُ؟: ولى عرب قطعاً از این که مردى از طایفه پیغمبر حکومت کند امتناع نخواهد کرد. کیست که بتواند با ما در حکومت و میراث محمّدى معارضه کند، حال آن که ما نزدیکان و خویشاوند او هستیم؟ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 2، ص 38.)) 
در روایت ابن اسحاق چنین آمده است: «شما به خوبى مى دانید که این جماعت از قریش داراى چنین منزلت و مقامى است که دیگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردى از قریش متّفق القول نخواهند شد.»
و در بیان ابوبکر نیز آمده است: «قوم عرب جز قریش را به خلافت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نخواهد شناخت: (إِنَّ الْعَرَبَ لاَ تَعْرِفُ هذَا الاْمْرَ إِلاَّ لِقُرَیْش» همان مدرک، ص 24.) سپس بشیر بن سعد خزرجی گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر(صلی الله علیه و آله) و بردباری و خودسازی نفسمان، چیزی نخواسته ایم. پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولی نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است. ای مردم، بدانید که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید. ذكر شد.( شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص5 -10ترجمه رسولی محلاتی).

دومین راه ((فضا سازی وجو سنگین روانی)) است، چرا که ابن ابى الحدید معتزلى از براء بن عازب یکى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، نقل کرده که پس از سقیفه، عمر و ابو عبیده، گروه (چماق به دست) را دیدم که ژست حمله و تهاجم بخود گرفته و به هر کس مى‌رسیدند وى را کتک مى‌زدند و به زور دست او را گرفته، بعنوان بیعت، چه بخواهد و چه نخواهد، بر روى دست ابوبکر مى‌کشیدند.: طبری می نویسد: قبیله اسلم تمام کوچه و خیابانهاى مدینه از آنان مملوّ گردیده و از هر سو براى بیعت با ابوبکر ازدحام کردند. و وقتى چشم عمر به قبیله اسلم افتاد، فریاد برآورد که: دیگر پیروزى ما قطعى شد.:شرح نهج البلاغ ابن أبی الحدید: ج 1، ص 219، تاریخ طبری ج 2 ص 44.
 
سومین راه ((برچسب ارتداد)) و استفاده از اصل((النصر بالرعب)) است، چراکه مالک بن نویره از طایفه «بنى یربوع» از قبیله «بنى تمیم» بود، در زمان پیامبر(ص) اسلام را پذیرفت و از سوى آن حضرت، مأمور دریافت زکات در قبیله خود شد. پس از شنیدن خبر رحلت پیامبر(ص)، او ضمن جلوگیرى از پرداخت زکات، مخالفت خود را با خلافت ابوبکر اعلام نمود خالد با شنیدن خبر امتناع مالک از پرداخت زکات، قسم یاد کرد که او را خواهد کشت و سرش را در یک دیگ خواهد نهاد. ازهمین رو به دستور ابوبکر به سوى بطاح سرزمین «بنى تمیم» حرکت کرد. با این که انصار حاضر در سپاه وى با این کار مخالف بودند، اما در نهایت، به خالد پیوستند و سپاه مدینه در سرزمین بطاح اردو زد. مالک بن نویره پس از تقسیم زکات میان قبیله خود، آن ها را از هرگونه اجتماع نهى نمود. به دستور خالد، منطقه شناسایى شد و مالک به هم راه همسر زیبایش ام تمیم و گروهى از یاران دستگیر شدند و آنان را نزد خالد آوردند.وی دستور داد گردن همه یاران مالک را زدند، در حالى که آن ها یک صدا مى گفتند: ما مسلمانیم و خلیفه از کشتن نمازگزاران نهى کرده است. خالد با تأیید سخن ابوبکر، نمازگزار بودن آن ها را انکار نمود. این عمل خالد اعتراض گروهى از جمله ابوقتاده انصارى را به همراه داشت. او گواهى داد که هنگام دست گیرى، آنان سلاح خود را به زمین نهاده بودند و به هم راه ما نماز گزاردند. وقتى خالد با گواهى ابوقتاده بر نمازگزار بودن آن ها روبه رو شد، بهانه خود را عوض کرد و گفت: اگرچه آن ها با شما نمازگزاردند اما از دادن زکات خوددارى کرده و کشتن آن ها واجب بود. در این حال، یکى از اسیران در شعرى گفت:
حَرُمَتْ علیه دِماءُنا بِصَلاتِنا واللّهُ یَعْلَمُ اَنَّنا لم نکفر

با این وجود، خالد به این سخنان و اعتراض ها اعتنایى نکرد و دستور داد او را گردن زدند و به همین دلیل، ابوقتاده عهد کرد که در هیچ جنگى به همراه خالد شرکت نکند.برخى این عهد را پس از کشته شدن مالک مى دانند. خود مالک هم وقتى دید خالد تصمیم دارد او را به قتل برساند، گفت: آیا مى خواهى مرا به قتل برسانى، در حالى که مسلمانم و به سوى قبله نماز مى خوانم؟ اما خالد باز قسم یاد کرد که او را خواهد کشت. گفت وگوى مالک با خالد در حالى صورت مى گرفت که همسر او نیز حضور داشت و وقتى اصرار زیاد خالد را در کشتن او دید، به انگیزه اصلى خالد اشاره کرد و گفت:«یا خالدُ، بِهذا تَقْتُلُنى؟

مالک در آخرین تلاش براى رهایى از چنگ خالد، پیشنهاد کرد که او را نزد ابوبکر بفرستد تا خود خلیفه درباره وى حکم کند. با این که عبدالله بن عمر و ابوقتاده نیز از خالد خواستند که با پیشنهاد مالک موافقت کند، اما او دستور قتل وى را صادرکرد و بلافاصله با همسرش هم بستر شد. این در حالى بود که خالد افرادى همچون عیینه بن حصن و قرَّة بن سلمه را که در سپاه طلیحه بودند و عدّه زیادى از مسلمانان را کشته بودند، نزد ابوبکر فرستاد و او نیز آن ها را عفو نمود.قتل مالک اعتراض و تقبیح بسیارى از صحابه را در پى داشت. علاوه بر ابوقتاده و عبدالله بن عمر، که در محل حادثه اعتراض کردند و سپس در نامه اى به ابوبکر از خالد شکایت نمودند، میان ابوبکر و عمر نیز در این موضوع اختلاف نظر بود. در حالى که ابوبکر از خالد دفاع مى کرد، عمر مى گفت:او دو جنایت مرتکب شد و مستحق رجم و قصاص است: مسلمانى را کشته و با همسرش هم بستر شده است. این کار خالد بازتابى منفى در میان بیش تر صحابه داشت و تنها ابوبکر کار او را بااجتهاد وخطاتوجیه مى کرد و گاهى مى گفت:خالد شمشیر خداست و شمشیرى که علیه مشرکان از غلاف بیرون کشیده شده، من در غلاف نمى کنم اماحکم این مسأله در میان مسلمانان روشن بود و نیازى به اجتهاد نداشت تا در آن اشتباهی رخ دهد.
کشتن بى رحمانه مالک بن نویره، که هیچ جرمى جز مخالفت در پرداخت زکات به خلیفه نداشت، قابل توجیه نیست. تنها جرم مالک این بود که خلافت ابوبکر را مشروع نمى دانست.:کتاب الرده واقدی، ص53، 107،تاریخ طبری، ج3، ص 277\279/280،،تاریخ یعقوبی، ج3، ص132.

و همچنین پس از آنکه سعد بن عباده با ابوبکر بیعت نکرد به شام رفت. عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله ای که می توانی به کارگیر، اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیر بار بیعت نرفت، با یاری خدا او را بکش! آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد، و بی درنگ، موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که بیعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت: با مردی از قریش بیعت نمی کنم. فرستاده او را به مرگ تهدید کرد و گفت: اگر بیعت نکنی تو را می کشم. سعد جواب داد: حتی اگر قصد جانم را بکنی. فرستاده گفت: مگر تو از هماهنگی با این امّت بیرونی؟ سعد گفت: در موضوع بیعت آری؛ حساب من از دیگران جداست. فرستاده عمر، با شنیدن پاسخ قطعی سعد، تیری به قلب سعد زد که رگ حیاتش را از هم گسیخت :انساب الاشراف ج 1 ص 598، عقد الفرید ج3 ص 64-65.

ترنم هدایت

سلسله جلسات تهذيبي

هِیأَت مَجازیِ زِینَبیُون

سایت مراجع تقلید